الان که اینو مینویسم پنجرۀ بلند و بزرگِ خونه بازه و بادِ ملایمی میاد که منو میبره به خونۀ ستون مرمریِ قشنگم و حس و حالش. صدای پرندهها از درختای توی محوطهی برج میاد و از اون وقتاییه که باید زنگ بزنم بهرنگ تا صداش حواسمو از واقعیت پرت کنه. میدونم که به زودی دلم برای این ساعتای صبحِ تهران و شمرون خیلی تنگ میشه. سافاری داره همین اطراف میچرخه و گاهی که میبینه چشمام غمگینه، سریع میاد بغلم و دستشو میبره زیرِ انگشتام. محکم بغلش میکنم و میبوسمش. این مدت اگر سافاری نبود، نمیدونم چقدر بدتر میشدم. یه بخشی از بهتر شدنم به خاطرِ داشتنش توی خونه و تایمایی بوده که صبحای خیلی زود میبرمش پیادهروی. گرچه میدونم بزرگترین بخشش به خاطرِ کاراییه که عرفان کرد، حتیٰ اگر به روم نیاورد یا فکر کرد نمیدونم. امروز صبحِ زود از اصفهان برگشتیم و عرفان منو پیاده کرد و با اینکه شب اصلاً خوب نخوابیده بود و فقط توی هواپیما یکم چشماشو بست، مستقیم رفت پیشِ پدرش. توی همین لحظه، توی اتاقمون دو تا چمدونِ خالی بازن و کلی از وسایل و لباسها و کیفها و کفشها از توی کلازت روم تا خودِ اتاق و روی تخت و مبل، ریخته شدن وسط و منتظرن که مرتب جمع بشن توی چمدونا. ولی حالا که دخترا نیستن و خوش نمیگذره، منم حوصلهی این کارو ندارم و وقتی حسابی همه جا رو بهم ریختم دیدم اصلاً حسش نیست و از دایه خواهش کردم هر موقع تونست بیاد کمکم و قرار شد فردا بیاد. گرچه فکر نمیکنم فردا تایمِ خوبی باشه برای من و میخوام زنگ بزنم و بگم فردای فردا بیاد. امشب خونۀ راستین پارتیه و میدونم که فردا به شدت هنگاور خواهم بود. از وقتی قرصام رو قطع کردم مست نکردم و میخوام پارتیِ امشب و پارتیِ هفتهی دیگهی پارسا اینا توو خونۀ نور جبران کنم 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 57 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 21:47